محل تبلیغات شما

زندگی من



ساعت ها به کتاب هام خیره بودم و تک تکشونو ورق میزدم.
خاطره هایم اغاز شد از همان دقایق اول
انگار ساعت فهمید باید برای مدتی ارام باید رفت  ورق زد دنیایی از زندگیم را 
می نگرم به صفحه هایی که خندیدم و نگران شدم و اصلا خودم همان شخصیت داستان بودم.
لذت بخش ترین نیشخند هم متعلق به لحظه ای است که کتابخانه ات را که میبینی تمام کتاب هایش را خوانده ای حتی برای چند بار!
بهترین نیشخندی است که بر لبانت جاری است و  قصدش مهربانی و بی ریایی است .
یاد تمام ساعت ها و روزها و ماه و فصل هایی میوفتی که این کتاب ها همدم تو بودند و همراهیت میکردند .
یاد تمام شب هایی میوفتی که خسته ای اما باید این کتاب را بخوانی و بعد روی همان کتاب خوابت میبرد و صبح بیدار میشوی و میبینی روی تختت هستی و کتاب در کتابخانه. نوستالژی ترین اتفاق نوجوانی ام هست :)
زیباست که با تمام مشکلات بخوانی و بخوانی و یاد بگیری و لذت ببری از کتابی که اد صفحه اخرش پایان ان هست اما یاد و یادگیریش هرگز پایان نخواهد یافت:]
بخوان و لذت ببر از کتابی که هرگز یادش پایان نخواهد یافت .
و اخرین ورقه از این صحبت را با اغاز کتاب زندگی تو شروع میکنم.


  • تحمل درد خیلی بده.
دلم غذای خوشمزه میخواد اما باید تحمل کنم. نه
این مدت درد های زیادی رو تحمل کردم هم جسمی هم روحی
تحمل حرکت بیست هایی ورپی تمرین های پرفشار. 
باید قوی بشم من میتونم. اینکه اینقدر ضعیف شدم بعضی اوقات مجبورم میکنه از خودم متنفر بشم. نمیتونم نمیتونم ناراحت هم باشم چون روز های سخت تازه تو راهه یک راه پی پیچ و خم. تحملشون میکنم نمیزارم چیزی مانعم بشه.
همیشه همون لحظه درده همون لحظه و ثانیه که باعث و بانی موفقیته میشه. 
من باید بهش برسم. من نمیتونم شبیه کسی باشم ولی میتونم خودم باشم و میدونم اینی که الان هستم با اونی که قراره بشم خیلی فرق داره الان درد رو تحمل میکنم  فردا بهش لبخند میزنم. روحم میره سراغ اتفاقای گذشته ناخود آگاه دست خودم نیست. اما میدونم آینده روشنه آینده ای که بعد از مارپیچی نا تمام به وجود خواهد آمد. پس تحمل میکنم:)

تجربه گرفتن از هر چیزی با ارزش تره.
تجربه هایی که خوب نبودن و باعث ازارت میشن همونایین که بهت درس میدن و بزرگت میکنند.
وقتی بعد از مدت ها میرم زر خربار عکس و اسکرین میگردم چیز هایی رو میبینم که میگم ای کاش وجود نداشت اما واقعا خوشحالم از ثمره اش و نتیجه ای که بهم داده.
زیر اون عکس ها خربار خاطره هست که خوب و گاهی اوقات موقعی بوده که اصلا دست خودت نبوده.
ناراحت میشی خندت میگیره نمیدونی گریه کنی یا بخندی .
یکبار بیشتر تو این وضعیت نبودم.اونم چند ماه پیش بود واقعا اینجوری بودما میخندیدم بعد
الان میگمش اما عین اون موقع نبوده.
نباید برای مادیات بی ارزشی که که ارزشتو کم میکنند ناراحت شد.
دلت هوایی میشه  حواستو پرت میکنه اما تو دیگه عین قبل نیستی.
نود و هشت خیلی خوب بود.نه شایدم بد رو به افتضاح هرکی جای من بودا الان نبود دیگه 
بهم فهموند دنیا ارزش محبت به ادم های بی ارزش رو نداره.
اروم باش تو لاک خودت و لذت ببر از زندگی خودت .تنها باش بدون دلیل جواب هیچکیو نده و برای زندگیت خودت تصمیم بگیر .
لذت مزه هایی رو بچش که کسی نکشیده.
دمتم گرم:)

میروی و از این شهر خراب که روزی مرکز شهر تو بود رد میشوی .
تمام ان موسیقی ها و ساختمان های زیبایی که مصالحش فقط و فقط عشق بود با رفتن تو خرابه شد.
خرابه ای که حتی خودمم نمیتوانم در ان زندگی کنم.
تو همانی بودی که حرف از صداقتی میزدی که هرگز نهان نبود.
اما وقتی در ان سو انهارا پیدا کردم بدون هیچ سخنی رفتی.
میدانستی که اشتباه است واقعا میتوانستی خرابه ای را سالم کنی.
میگفتی تمام خرابه های این دنیارا باهم میسازیم از نو ولی رفتند تمام اسمان را خرابه کرد . 
و این من بودم که تمام خرابه هارا مرحم کردم . از نو ساختم و
سازه ای که حال هیچکسی نمیتواند خرابش کند و تو توان خرابی ان را نداری.
تاوان خرابی هارا هرگز نمیدهی ولی بدان زمانی که قلبت بی دلیل مرا بخواهد من نیستم.
دیگر خبری از ان شور و هیجان برای تو نیست 
دیگر نمیتوانی در جایی نفس بکشی که من هستم 
وقتی از درد زندگی ناامید میشوی دیگر منی وجود ندارد که امیدوارت کند.
و تو میمانی و خربار سوال که هرگز نپرسیدی.
وقتی دنیایت تکراری شد دیگر سمت من نیا چون من اسباب جدیدی برای تو نیستم .
من تکراری بودن زندگیت را بر عهده خودت گزاشتم ولی هرگز درکش نکردی
من ساختم و حال اینم . شاد با دغدغه هایی که ارزش فکر کردن دارند و مرا به رویای زندگیم میرساند.
به امید دیداری که زندگیت شاد باشد .




مینویسم 
از درد های همیشگی که هنگام خواب به سراغم میاید
از مهربانی که همیشه خوب نیست
از ادم هایی که لب تا لب خیابان پیاده روی میکنند 
اری شاید از عشق باشد که انها این موقع شب پناهنده شده اند
یا شایدم دردی باشد که نمک ان افزودنی است
عکس هایی که با دیدنش شاد میشوم 
گویی در دلم اشکی سرازیر است
اری
 انسان ها
نمیدانند معنی گفتن را
نمیدانند معنی الله را
و ان خدایی که شب و روز همراه ماست 
خدایی که مارا هرگز در بیم و شادی تنها نمیگذارد
درست است
دیدن اشنایی شبیه او 
یا شنیدن صدایش 
یا دیدنش و بی اهمیت بودنت
اری این همان پر کشیدن است 
یا شایدم دردی که نمکش افزودنی است
ومیسپارم به همان خدایی که کل شی قدیر است:)


یک روز در این روزها 
در همین روزهایی که ناامیدی ان را فراگرفته 
شمعی شعله ور میشود 
شمعی که شعله اش هنوز برایم وجود خارجی ندارد.
میدانم ان شمع هست اما برای من نیست:)
گرانی گرانی گرانی و گرانی چیست که من را ارزان کرده؟
موجودیت و نفس کشیدن ارزشش فراتر از این هاست!
می خندم اما دیگر کسی نیست که به درونم بنگرد. شاید باید در پارادوکس های زندگیم نگاهی به انی کنم که نیست.
دیگر منی را نمیشناسد که بگوید و بگوید و من بخندم .عجب سخت است که نمیدانی چه میخواهی:)
توجه؟لطف؟ مهربانی؟صحبت ؟
دلت از زمین و زمان گله مند است .
دوروز سه روز اینگونه میگزرد و تو با دردهایت که دوباره به سراغت امده است از زمین و زمان گله مندی اما میخندی.میخندی تا قوی باشی
تا بهتر حروف ها بخندند و تو در این میان انی هستی که مضاف الیه هم نیست چه برسد به صفت:)
و گله ها میگزرد و من بی دوا مانده به نوشتن ادامه میدهم

دوروز دیگه تمام من پر میشه.پرمیشه ولی بعد یک جا خالی میشه تا جای خنده ها ،گریه ها،ادم ها ،اتفاق ها و هیجان های جدید رو تو شناسنامه زندگیش پر کنه .اینکه دوروز دیگه از وجود الان میگزره و میره تو ورژن های قبلیم یکم برام عجیبه .دوست دارم تمام  الانم رو مرور کنم از یکسال پیش تا همین حالا.
شاید بهترین کادو توی این روز ها برای من یک ویدیو کال تو صبح باشه طوری که از خواب بپرم یا حتی یک کیک مجازی یا صحبت راجب اتفاق ها.ولی نمیخوام کسی اذیت بشه.
میخواستم امسال پیش بی بی باشم و بعد چند سال فوت نکردن کیک اون رو باهاش سهیم بشم.ولی الان تو دلمه و اینکه داره بهم کمک میکنه بهتر از فوت کردن کیکه.
چقدر بزرگ شدن ولی بچه بودن عجیبه فرایند زندگی کردن هیچوقت با ازمایشگاه و این چیزا و با بی خیال بودن درست نمیشه.امسال فرایند زندگی کردن رو بهتر فهمیدم و چرا و امایی هم وجود نداره.زندگی برای خطاهاست و خطاها برای لبخند دوباره است .
دستای منو محکم میگیری باهمدیگه سمت خورشید میریم.
نمیدونم برای اضافه شدن 365 روز به وجودم  باید ناراحت باشم یا بخندم!
چون اشافه شدن 365 روز دیگه گریه داره!
گریه میکنم برا وجودم برای وجود داشتن هایی که درست استفاده نکردم برای گریه اماده هستم.
و پایان من اینجاست دوروز دیگه .گریه میکنم!

یادمان باشد برای خندیدن هایمان انقدری وقت نزاشتیم که حال دلمان برای دعواها و کشمکش هاهم تنگ شده است.
برای هدف هایمان نجنگیدیدم و حال میخواهیم تا حد مرگ برایش تلاش کنیم.
از ارامش های یواشکیمان لذت نبردیم و نفس هایمان را کوتاه و شمرده کردیم و الان به دنبال نفسی عمیق در دریای بی کران داریم.
بهم نیشخند زدیم و رد شدیم و از هم بد گفتیم و حال برای دیدن همدیگر لحظه شماری میکنیم.
تمرین های سخت و طاقت فرسای زندگی را به دوش کسی دیگر انداختیم و همین حالا میخواهیم این مشکلات تمام روی دوش خودمان باشد .
از بازی ها و تفریح های دوستانه اجتناب کردیم و حال دلمان فضای دوستانه میخواهد
اصرار ها طولانی برای کمی تمرین اسان تر و حال دلمان همان تمرین های سخت در کنار همدیگر را میخواهد.
یادمان باشد فرصت ها رفتنی هستند به جای ای کاش ها در این زمان خودمان را جوری بار بیاوریم که یادمان باشد هیچکدام از ماها ماندنی نیستیم چه در جسممان و چه در زندگیمان.
#سد-نوشت

داشتیم لب ساحل قدم میزدیم.
هنسفری گوشمون بود اما از صدای دریا و منظره اش لذت میبردیم.

-جالبه نه؟
+چی جالبه؟
-اینکه همه چی برای حس خوب هست اهنگ لب ساحل اما بیشترین لذت رو داریم از هم میبریم.
+شبیه کتاب ها حرف میزنی 
-داریم راجب کتاب زندگیمون صحبت میکنیم خب
+کتاب زندگیمون؟
-همونی که غم و شادی مخلوطی ازش هستند و اما من و تو ,من و تو هستیم و این تغییری ایجاد نمیکنه.
+میدونی چیه اینکه حتی تو کتاب هم خودمونیم و از بودن هم شادیم کافیه .
و هردو کنار هم میخندند:)
خودمون باشیم.
#سد_نوشت

خیلی وقته که دیگه صحبت نمیکنم .
سرم را روی شونه تارکی گذاشته ام.
دعوا پشت دعوا.
مدت هاست دلم برای صحبت با تو تنگ شده است.
بعد از ان دعوای بد دیگر نتوانستم خودم را جمع و جور کنم.
با اینکه زیاد هم را بغل نکرده ایم اما به شدت دلم گریه در بغل تورا میخواهد.
رفیق کمبودت بسیار حس میشود.توهم حس میکنی که زیادی از هم دوریم.
سرد و بی روح شده ام شاید تا قبل برایم اهمیت نداشت اما شنیدن از تو ان را برایم دردناک کرد.
نمیتوانم با تو صحبت کنم اما به شدت دلم یک خیابان بلند و راه رفتن با تو و صحبت کردن میخواهد.
نمیدانم توهم این حس را داری یا نه.
اما بغض هایم امشب سرباز کرده اند.
رفیق نبودنت ممکن است ادمی که نباید در زندگیم سرباز کند ها.
تو که این را نمیخواستی .کجایی که دلم بدجوری صحبت کردن با تورا میخواهد؟
یعنی اینقدر سنگدل هستم.یعنی من اینقدر تغییر کرده ام که بودن یا نبودنم برایت فرقی ندارد
حس میکنم ما داریم از هم انتقام میگیرم و صحبت کردنت با ادم هایی که میگفتم از انها دوری کن .نمیتوانم با تو اینکارهارا کنم.خیانت در من وجود ندارد دلم بدجوری هوایت را کرده.
میشود رودتر برگدیم از این ماه های کذایی خوشم نمی اید.
مخصوصا قبل تولدت نمیخواهم رابطه مان اینقدر سن شود.رفیق برگرد:)

دیدم با چشم های خودم دیدم
نه نه نمیخوام بگم تحت تاثیر رسانه و ادم ها قرار گرفتم چون واقعا اینطور نیست.
تنها یک حرف صحبت این مدت رسانه هاست"شهادتت مبارک حاج قاسم"
واقعیتش من ایشون رو نمیشناسم و فقط اسم ایشون رو قبل ها شنیده بودم و تو خط اخبار و این چیزها نبودم که ایشون رو بشناسم 
اما الان
الان که یه شناختی پیدا کردم فهیدم
ایشون در راه خدا صبر و استقامت کردند و به من یاددادند تو زندگی صبر داشته باشم
ایشون در بدترین شرایط پیروز شدند و من یادگرفتم که مشکلات پله های موفقیت هستند
نمیخوام حرف هام رو ی و یا حتی خیلی شعار گونه و خیلی سنگین جلو بدم و بگم رسانه خیلی روم تاثیر گذاشته اما 
بیجا قضاوت نکنیم .تو دنیا تنها به خودمون نگاه نکنیم.ادم هایی که دل هاشون شکسته و کمک به نیاز دارند ادم هایی که حتی باهات مشکل دارند نیازمندت میشن .برای کمک به دیگران برو.دنیا ارزش کینه به دل گرفتن رو نداره.
ادم ها نیاز همدیگه هستند و هرکسی یک روزی نیاز داره دستش گرفته شه و باهاش صحبت بشه و یکی باشه تا کمکش کنه مسیر رو درست انتخاب کنه.
برای کمک کردن به ادم ها بخونیم و یاد بگیریم تا درست کمکشون کنیم.
سعی کردم تا جایی که میشه تو این دنیای بزرگ به ادم هایی که کمک خواستند کمک کنم چون اون هاهم بهم یاد میدن .
کمک . صبر و لذت دنیا رو شیرین تر میکنه .بچشش و هرگز دنیات رو تنها نساز.


امروز از اون روز هاست که از شب قبل به گذشته فکر میکنم.به نظرم فکر کردن بهش بعضی مواقع بد نیست.حتی اینکه دلم برای گذشته تنگ شده،خودم رو سرزنش نمیکنم بابت اینکه دلم برای چیزهای اشتباه تنگ شده.
اهمیت داشتن خیلی حس خوبیه ،از بین رفتند بهترین رفیق،دوست و حتی زندگی من.
کاشکی همشون باهم میرفتند ولی وقتی خورده ،خورده میرند بیشتر دلم براشون تنگ میشه.
نمیخوام پرستیژ بیارم موفقم و من میتونم فراموش کنم نه میخوام واقعا بگم .دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده.حتی نمیخوام بگم دیگه بهشون نمیرسم میدونم نمیرسم به اون چیز های گذشته .کاریم نمیتونم انجام بدم .مینویسم تا حداقل با یکی صحبت کرده باشم و بروز داده باشم این حل بد رو که رو دلم سرباز نکنه.
دلم میخواد بارون بباره و یک کتابخونه قدیمی جادویی باشه و من کل روزم رو اونجا بگزرونم.
دلم برای اهمیت داشتن،خنده هام،ودست هایی که نیستند تنگ شده.میدونم اینها مادیاته میدونم خودمم به این چیزا اهمیت نمیدم اما نمیشه یکسری چیز هارو توضیح داد.نبایدم گفت براش راه حل هست فقط باید باهاش بسوزی بعضی مواقع که حتی این حس هم خوبه.حس میکنم یکی داره الان بهم فکر میکنه و الان دارم از درون میسوزم.وقتی یکی اسمم رو تو ذهنش صدا میکنه قلبم فشرده میشه.جادویی نیست اما مثل تموم خواب هام که واقعی شدن وقتی یکی اسمم رو صدا میزنه،وقتی یک خاطره باهام رو تو ذهنش مرور میکنه قلبم به درد میاد.واقعا امروز از اون روز هاییه ترس کل وجودم رو گرفته .امروز دلم بدجوری تو دریام غرق شده:)بعضی چیز ها رو فقط باید نگه داشت .وحشتناکه .

تو این چند سال که آگاهیم بیشتر زیر سلطه خودمه اصلا اونقدر ها حواسم به آدم های اطرافم نبوده و به کسایی نگاه میکردم که حتی من اصلا براشون مهم نبودم.ادم هایی که میدونستم میرن و فقط هستند تا قسمتی از زندگیم رو شکل بدن اما الان که دیدم رو وسیع تر کردم و به نزدیکانم دقت میکنم ،میفهمم من اصلا حواسم بهشون نبوده و اونها چقدر به فکرم بودند و حتی چیز هایی بهم داده شده از طرف اونها که اصلا باورم نمیشه که خوشحال بودن من براشون مهمه.
الان حکم یک مداد رو دارم که هرچی بیشتر بتراشیش نوکش راحت تر هست و وقتی به عمق مداد برسی شاید کوچیک باشه اما چیزهایی رو نوشته که اسمش زندگیه.
وقتی میبینم که چرا برای این ادم ها بیشتر زمان نزاشتم یک مقدار تو دلم از خودم میرنجم .ولی بیشتر یادمیگیرم که زمان های زندگیم رو در کنار کسانی بگزرونم که واقعا دوستشون دارم و سهمی در زندگی من دارند.
وقتی تلاش کردم خودم برای خودم قدم بزارم و پایبند مادیات این دنیا نباشم ،خیلیا نبودن ،خیلیا از کنارم رد شدن و خب خیلیا هم بودن که الان خودم نمیخوام باشند،اما آخرش اینی شد که الان اینجام .اون موقع خیلی شکننده بود م و دردهای روبازی که هرروز نمک های بیشتری روش ریخته میشد .اما یاد گرفتم که بهتر زندگی کنم .چون چیزی که مهمه زندگی کردنمه.و الان هست که مهمه و خب الان هرچی که باشم خودم هست .

خانواده من خیلی خانواده شلوغی هستند،و کمی متفاوت.
همیشه وقتی اتفاقی میوفته تو جمع مطرح میشه و همه با خبر میشند .از بچه بگیر تا بزرگ خاندان 
داشتم تو ذهنم همه ی این هارو مجسم میکردم که فهمیدم من هیچوقت تو این شلوغی ها نبودم.همیشه اگه تو جمعیت بودم ساکت بودم و تو ذهنم اون لحظه ها زندگی میکردم.یک موقع سر تمرین بودم و یک موقع کنار دریا رو ماسه های خشک با یک حصیر که روش نشستم و دارم دریا رو مشاهده میکنم و کتاب.و حتی تو کتاب فروشی های قدیمی هستم و دارم بوی کتاب های قدیمی به مشامم میرسه و یا دارم سر تمرین از مربی کتک میخورم .در بیشتر مواقع تو ذهنم تنها به سکوی جهانیه .سکویی که وقی روش وایسادم اشک هام بعد از چند سال درد و زخم باز میشه .وقتی که ثابت کنم کی هستم و چرا وجود دارم.
سکوت های من معمولا اینجوری میگزره.و همیشه رها هستم و این رو دوست دارم.یکسال کامل صرف تقویت خودم کردم وخواهم کرد .واقعیت زندگی خودم رو خودم دارم میسازم هرچقدر هم تلخ باشه من نمیزارم تلخیش بیشتر از خنده هام باشه.الان هم تو ذهنم تو هوای ابری بندر، رو لب ساحل دارم تمرین میکنم و آره من میتونم.
چون من هستم :)

امروز از اون روز هاست که از شب قبل به گذشته فکر میکنم.به نظرم فکر کردن بهش بعضی مواقع بد نیست.حتی اینکه دلم برای گذشته تنگ شده،خودم رو سرزنش نمیکنم بابت اینکه دلم برای چیزهای اشتباه تنگ شده.
اهمیت داشتن خیلی حس خوبیه ،از بین رفتند بهترین رفیق،دوست و حتی زندگی من.
کاشکی همشون باهم میرفتند ولی وقتی خورده ،خورده میرند بیشتر دلم براشون تنگ میشه.
نمیخوام پرستیژ بیارم موفقم و من میتونم فراموش کنم نه میخوام واقعا بگم .دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده.حتی نمیخوام بگم دیگه بهشون نمیرسم میدونم نمیرسم به اون چیز های گذشته .کاریم نمیتونم انجام بدم .مینویسم تا حداقل با یکی صحبت کرده باشم و بروز داده باشم این حل بد رو که رو دلم سرباز نکنه.
دلم میخواد بارون بباره و یک کتابخونه قدیمی جادویی باشه و من کل روزم رو اونجا بگزرونم.
دلم برای اهمیت داشتن،خنده هام،ودست هایی که نیستند تنگ شده.میدونم اینها مادیاته میدونم خودمم به این چیزا اهمیت نمیدم اما نمیشه یکسری چیز هارو توضیح داد.نبایدم گفت براش راه حل هست فقط باید باهاش بسوزی بعضی مواقع که حتی این حس هم خوبه.حس میکنم یکی داره الان بهم فکر میکنه و الان دارم از درون میسوزم.وقتی یکی اسمم رو تو ذهنش صدا میکنه قلبم فشرده میشه.جادویی نیست اما مثل تموم خواب هام که واقعی شدن وقتی یکی اسمم رو صدا میزنه،وقتی یک خاطره باهام رو تو ذهنش مرور میکنه قلبم به درد میاد.واقعا امروز از اون روز هاییه ترس کل وجودم رو گرفته .امروز دلم بدجوری تو دریام غرق شده:)بعضی چیز ها رو فقط باید نگه داشت .وحشتناکه .

تموم شدن بعضی چیز ها معمولا به جای اینکه ناراحتم کنه بیشتر حس خوب بهم میده.
همیشه بعد تموم شدن کتاب هام  حس ذوق زدگی زیادی دارم،ولی ناراحتم هستم چون یک مدت باهاش و باهام زندگی کرده.بعد تموم شدنشون اون روز کامل فقط فکر میکنم نمیدونم به چی ،ولی خب مواقعی هم هست که آدم فکر میکنه ولی نمیدونه برای چی هم فکر میکنه.
حتی بعد از تموم شدن فیلمی که پیدا کردم عجیب قلبم آروم میزنه و بعد یهویی میره به بالاترین ضربانش.
نمیدونم چرا این حس برام وحشتناکه.اینکه دیگه قرار نیست لذت اولین بار رو باهمه ی اون چیز هایی که این حس تو قلبم ایجاد شده بچشم بدجوری نگرانم میکنه و اینکه برای اولین بار حسشون کردم هم خوشحالم میکنه.
این حس رو همیشه تنها با خودم حس کردم،برای خودم،هدیه برای خودم،لبخند برای خودم،شروع کار های جدید برای خودم.
ولی زمین پر از نشونه است ،نشونه هایی که بهت یادآوری کنه چرا این اتفاق افتاد!!
بعضی مواقع نمیتونم با آدم ها صحبت کنم و تنها راهش نوشتنه.بازم این برای خودمه.
الان هم همون حس رو تو قلبم دارم.نمیدونم خوشحالی بهتره یا ناراحتی!!!
دیدی بعضی آهنگ ها متنش یک چیزه دیگه است ولی تو با شنیدنش یاد یک چیز های دیگه ای که مرتبط با متن نیست میوفتی!
نه میتونم صحبت کنم نه میخوام صحبت کنم.
وقتی کتابم رو تموم کردم یادم افتاد که چقدر دلم برای خیلی چیزها تنگ شده.دلتنگی رو که نمیشه رفع کرد.میشه؟به نظرم فقط باید باهاش تو ذهنت مرورش کرد.
ولی جالبه !نه!اینکه هستی ولی یک جای دیگه سیر میکنی
وجود آدم ها برای خودشونه نه هیچ کسه دیگه ای


درسرزمینی زندگی میکنم که دختر بودنم یعنی تنها ازدواج.
از کودکی در ذهن دخترها میخوانند که تنها راه خوشبختی ازدواج است.
همیشه باید تکیه کنیم بر کسی و اگر آن فرد دیگر نباشد پس از بی هنری ماست.
مردسالاری بیداد میکند.
چند روزی از ماه را که در عادت قاعدگی به سر میبریم باید خفه باشیم و درد جسم را در ذهن خالی کنیم تا تحقیر نشویم .
بینمان تفاوت می اندازند چون دخترم، نمیتوانم قهرمان شوم. چون بدن ضعیفی دارم نباید تمرین هایی کنم که پسر ها میتوانند.
به آرزوهایم میخندند میگویند تنها پسرها هستند که به این جایگاه ها میرسند.
دربرابر ظلم های مدیرانی که ن را شایسته کار نمیدانند باید ساکت باشم و اگر این اتفاق برایم افتاد باید کر و لال باشم.
در سرزمینی زندگی میکنم که طلاق ننگ برای من و برای مرد شایستگی است.
  • پس چرا هستیم ؟
  • تا عصایی برای مردانی باشیم که جز غیرت های کثیف چیز دیگری نمیدانند؟
حق وارد شدن به ت ندارم چون دخترم ،چون دخترم و چون دخترم.
نمی توانم رییس جمهور این سرزمین باشم چون احساسات دخترانه ام به ان غلبه میکند.فکر نکنم الان که مردان هم در ت هستند احساساتشان را وارد شغلشان نکرده باشند.
نباید در خیابان ها قدم بزنم چون پسران سرزمین من متلک هایشان شروع میشود .جالب است انگار بیرون امدن سخن ها از زبان دیگران دست ماست. نباید وارد جامعه به تنهایی شوم چون امنیت ندارم و ممکن است خطا کنم. 
به راستی امنیت ما چگونه از بین میرود؟در سرزمینی که مردسالاری فریاد میکشد باید داد زد،  باید داد زد و گفت من یک دخترم.



پارت‌دوم»
نمیدونم چندساعت گذشته بود ،اما وقتی چشمم رو از نقاشی برداشتم و آسمون رو دیدم تعجب کردم.
ماه تو آسمون مشخص بود .فکر کنم یک ساعت دیگه هوا تاریک بشه.لابد از همین روز اول عمه مردیسی به مامانم زنگ میزنه.
نمیدونم چطوری کفشم رو پوشیدم و دوییدم تا یک وقت دیر نرسم.کل مسیر رو البته به جز تپه های خطرناک میدوییدم.بعد از یکساعت دوییدن رسیدم و یهو درو باز کردم.خونه تاریکه تاریک بود ،یادفیلم های ژانر وحشت افتادم.عمه مردیسی مثل اینکه داشت تلویزیون نگاه میکردم.سعی کردم با یک انگشت رو پاهام راه برم تا متوجه نشه دیر اومدم.سعی کردم از پله ها برم بالا
_چرا اینقدر دیر اومدی؟
هرچی دستم بود افتاد زمین .سعی کردم برشون دارم.
_متاسفم عمه نفهمیدم کی هوا تاریک شده.
_اینجا شب ها اونقدر ها امن نیست سعی کن زودتر بیای .میخواستم چنددقیقه دیگه به مادرت زنگ بزنم.
زنگ میزدی خب!
_چشم عمه من برم بالا لباس هام رو عوض کنم.
طبقه بالا چهارتا اتاق بود .یکیش انباری بود و پر از وسایل قدیمی مامانم بود داخلش.
دوتا از اتاق هاهم اتاق مهمان بود که من اتاق زیرشیروونی رو برداشتم و اون یکی اتاق که کنار انباری بود همیشه درش بسته بود،یکبار از مامان پرسیدم گفت وسایل شوهر عمه مردیسی داخلشه.
دوازده سال پیش که پنج سالم بود شوهر عمه مردیسی شب رفت بیرون و دیگه برنگشت میگفتند فرار کرده اما چندروز بعد جنازه‌اش رو از توی جنگل پیدا کردن .میگفتند کامل تیکه تیکه شده بود .وقی بزرگ شده‌ام این هارو از مامانم شنیدم که البته داشت با بابام صحبت میکرد.
بیخیال شدم رفتم داخل اتاقم.لباسام رو عوض کردم و سعی کردم که نقاشیم رو ببینم و عیب هاش رو درست کنم.انقدر صدای موسیقی خونه‌ی روبه‌رو زیاد بود که حد نداشت.خونه تم آجری داشت و فکر کنم از صدای پریدن توی آب همه تو حیاط خلوت دارن مثل ماهی شالاپ شالاپ میپرن تو استخر.
پنجره رو بستم و رفتم سراغ نقاشیم .اما یکهو متوجه شدم مداد طراحیم نیست .کل کیف رو خالی کردم  و جیب لباسم رو هم گشتم اما نبود .حالا من تو این بربیابون چطور مدادطراحی پیدا کنم.
تلاش کردم بهش فکر نکنم و برم بخوابم حداقل فردا برم رودخونه ببینم اونجا هست یا نه. 


پارت اول»
اولین روزهای تابستون با عمه مردیسی ، بهتر از این نمیشه.
بعد از اینکه تصمیم گرفتم به خارج از شهر برم مامان پیشنهاد داد برم خونه عمه مردیسی ،که کنار یک رودخونه بزرگه و هواش خوبه و زیادهم دور  نیست.
خب نمیتونستم نه بگم چون اینجوری خبری از تابستون نبود و کل روز باید تو خونه همش از دیوار نقاشی میکردم چون هیچکس تو تابستون و گرمای وحشتناک تو شهر نمیمونه همه درحال تفریحات تابستونیشون هستند.
اینکه تصمیم گرفتم برم خارج از شهر به خاطر یک پروزه تابستونی بود به اسم "هنرطبیعت"بوده.
که البته میدونم مسخره است اما فقط خودم این پروژه رو انجام میدم چون نه پروژه مدرسه است و نه کلاس های فشرده درسی خانم دیااکو.بلکه این پروژه رو خودم ساختم میدونم یکم احمقانه است چون پروژه یک نفره اونم بدون هیچ نمره ای !!
خب چون تو تابستون جز نورهای آلوده و دوتا ماشین غراضه تو شهر،  چهره آدم پیدا نمیشه  واسه همین میخواهم از طبیعت نقاشی بکشم.
چندساعتی میشه رسیدم خونه عمه مردیسی ، راستش تو خونه اش پر از تله برای حیوان ها و تفنگ و این چیز هاست و قضیه ترسناک راجع به  عمه مردیسی اینه که یک اتاق داره که  درش همیشه قفله.
حس میکنم اونجا آدم هایی که باهاشون مشکل داره رو شکنجه میده. واسه همین هیچوقت سعی نکردم با عمه مردیسی شاخ به شاخ بشم چون میدونم اونم اینجا تو خونش به راحتی میتونه منو بکشه.
تازه خورشید از داشت میومد وسط آسمون .لباسم رو عوض کردم مداد و دفتر طراحیم رو برداشتم و رفتم پائین تو آشپزخونه تا یکم تنقلات بردارم.
_کجا داری میری؟
_سلام عمه مردیسی میخوام یکم برم کنار رودخونه .
_با ماشین نرو ،راهش ماشین رو نیست.بیا این نقشه رو بگیر یه وقت گم نشی ، خودم کشیدمش .حواست باشه خیس نشه با این زودتر میرسی.
وبلافاصله رفت تو ایوان و شروع کرد به پیپ کشیدن.شاید باید به جای عمه بهش بگم عمو مردیسی.
فکرنکنم بتونم این زن رو تا آخر تابستون تحمل کنم. بلافاصله اومدم بیرون و راه رو پیش گرفتم.خونه های زیادی اونجا بود اما انگار همشون خالی بود .جز چندتاخونه که از داخلش همش آدم در رفت و آمد بود .فکر کنم امشب صدای جشن نزاره بخوابم.
اینطور که از نقشه پیدابود باید از این تپه میرفتم بالا.سنگ ها زیر پام همش قل میخوردن ،اگه عمه مردیسی نکشتم مطمئنا این راه منو میکشه.بعد از کلی کاوش به رودخونه رسیدم.کوله ام رو به یک درخت که فکر کنم اندازه  عمه مردیسی عمر داشت تکیه دادم و مداد و دفترطراحیم رو برداشتم .کفشم رو در آوردم و شلوارم رو بالا زدم و رفتم روی یک سنگ نشستم .پاهام رو زدم داخل آب رودخونه .خنکیش تا عمق وجودم رو یخ کرد.خب پروژه از همین حالا شروع میشه.
سعی کردم از پاهام که تو آب بود و سنگ های زیر پام که رنگی رنگی بودن یه نقاشی واضح بکشم






-اگه یه روزتوی یک مصاحبه ازم بپرسن چرا نوشتن؟
خب قطعا خیلی جواب براش دارم ، اما یک لحظه  زندگیم همیشه تو ذهنمه.
همون موقع ها که فهمیدم تنها باید به خودم تکیه کنم.
اما میگم چون تنها چیزیه که میتونم بی و برو برگرد همیشه داشته باشمش.
اگه نابینا بشم لمس میکنم اگه ناشنوا بشم می بینم و همچنان تو ذهنم مینویسمشون.
همیشه تئوری های ذهنم روشنه.
می بینه ، لمس میکنه ، حسشون میکنه و در نهایت حک میشه.
- اگه ازم بپرسن از کجا شروع شد؟
هزاران لحظه رو یادم میاد اما میگم :همون موقع که فهمیدم دست هام بهشون عادت کرده.به چیدن حروف و خلق کلماتی که تا ابد برجا میمونن برعکس من.
اما در آخر مصاحبه امیدوارم که ازم بپرسن مگه نوشتن چی داره؟
و من دوباره یاد تمام پشت صحنه ها و هزاران بار تکرار کردن موضوع و جمله هام  میوفتم  تا زمانیکه برسم به کاغذی تا بتونم خلقشون کنم.
اما جواب میدم نوشتن منه!من
اما حسرت نپرسیدنش میمونه تو دلم :)
و در آخر میفهمم زندگی رشته لحظاته
اما هنوزم نتونستم خیلی از لحظات رو زندگی کنم.
هنوزم مثل تخیلاتم نیستم.
هنوزم فرار میکنم.




آخرین جستجو ها

پیش دبستان و دبستان غیردولتی پسرانه خِرَدوَرزان سفر تا بی نهایت عشق بوشهر کانتر استرایک 1.6 رسانه کوهسرخ gedccacicar Allen's life آموزشگاه علمی مهرسما سایت فروشگاه خرید ساعت دیواری ایرانی شعر فارسی 2020 worlforbuddfort croscimasneo