خب قطعا خیلی جواب براش دارم ، اما یک لحظه زندگیم همیشه تو ذهنمه.
همون موقع ها که فهمیدم تنها باید به خودم تکیه کنم.
اما میگم چون تنها چیزیه که میتونم بی و برو برگرد همیشه داشته باشمش.
اگه نابینا بشم لمس میکنم اگه ناشنوا بشم می بینم و همچنان تو ذهنم مینویسمشون.
همیشه تئوری های ذهنم روشنه.
می بینه ، لمس میکنه ، حسشون میکنه و در نهایت حک میشه.
- اگه ازم بپرسن از کجا شروع شد؟
هزاران لحظه رو یادم میاد اما میگم :همون موقع که فهمیدم دست هام بهشون عادت کرده.به چیدن حروف و خلق کلماتی که تا ابد برجا میمونن برعکس من.
اما در آخر مصاحبه امیدوارم که ازم بپرسن مگه نوشتن چی داره؟
و من دوباره یاد تمام پشت صحنه ها و هزاران بار تکرار کردن موضوع و جمله هام میوفتم تا زمانیکه برسم به کاغذی تا بتونم خلقشون کنم.
اما جواب میدم نوشتن منه!من
اما حسرت نپرسیدنش میمونه تو دلم :)
و در آخر میفهمم زندگی رشته لحظاته
اما هنوزم نتونستم خیلی از لحظات رو زندگی کنم.
هنوزم مثل تخیلاتم نیستم.
هنوزم فرار میکنم.
درباره این سایت